۱۳۹۰-۱۰-۲۴

گاهي،نگاهي به روزهايي که بايگاني خاطرات شد.

بعد اونوختيا که مدرسه نميرفتم يه همبازي داشتم که دختر بود.
خيلي قشنگ بود.چشاش سبز بود،موهاش زرد.اصن عين عروسکا بود.
بعد اونا خاله بازي ميکردن،من ميشدم مغازه دار؛
اونا به من پوست شکلات و آدامس و قوطي کبريت و هر آت و آشغال کاغذي ديگه
اي به عنوان پول ميدادن،منم بهشون برگ درخت و علف به عنوان سبزي
ميفروختم!
يه تخته داشتم که ميذاشتمش رو يه آجر به عنوان ترازو.
وزنه هاش هم سنگ بود.
حتي يه چوب باريک هم داشتم که فرمون ماشينم بود.
دخترا هميشه عصر ميومدن بيرون.
مثه ما نبودن.
من صبح زود که بابام ميرفت سر کار بيدار ميشدم و ميرفتم بيرون.
شروع مي کردم به کندن چاله؛مثلا کار مي کردم.
عصر هم با دخترا بودم.پسرا هم بودن البته.
اولين بار که کلمه ي عصر رو شنيدم از دوست داداشم بود.
به داداشم مي گفت:عصر ميارمش بيرون.
من فکر مي کردم ميگه اسب دارم.هميشه منتظر بودم اسبشو بياره بيرون.خيلي
خوب يادم مونده.
داشتم از همبازي مو ذرتيم ميگفتم.
خيلي قشنگ بود.اسمش هم يادمه اما يادم نمياد هيچوقت اسمشو صدا زده باشم.
اين همبازي من وقتي رفت مدرسه ديگه با من بازي نکرد.
نمي دونم چي شد و چرا.
زودتر از من رفت مدرسه.
رفت مدرسه و ديگه رفت...
روزهاي خوبي بود.
هر از گاهي اون دوران رو به ياد ميارم.
مغازه داشتم،ماشين داشتم،يه دوست چشم سبز مو طلايي هم داشتم.
نمي خوام اون دوران رو با الان مقايسه کنم،اما چرا بعضي چيزايي که بايد باشه،نيست؟
ماشين و خونه و اينا رو نمي گم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر