۱۳۹۰-۰۷-۲۹

بر باد رفته...شعري بسيار زيبا از نجمه عشقي

بر باد رفته...

در آب رفته...

زیر خاک رفته...

در یاد تو سوخته...

حکایتی است بس غریب از روزگاری قریب....

این روزها که نیستی باز،باد غرب چه دیوانه وار

وزیدن می گیرد...

این روزها سرد شده ام...

دلخوش یک مشت کلمه...

وقتی حتی به این خراب شده نگاه می کنم،

بنایی قدیمی می بینم...

و صدای قدمهای تو روی سنگفرشها،

و اولین بار که تو را دیدم و گفتم به تو،

گفتم و نگفتم که چه بر سر من آمد...

گفتم اما تو باور نکردی...

گفتم و گفتی :

در این دنیا بعضی ها بیشتر به چشم آدم می آیند...

گفتی :این حکایتی است مکرر...

غافل از اینکه چشم من بودی و حکایت نامکرر روزگار من.

یک بار یادت هست برایت از عشق گفتم؟

و تو هیچ نگفتی؟

!یادت هست تمام کلماتی را که نثار بیان احساسم کردم؟

یادت هست که با قسم به عشق آغاز نمودم...؟

یادت هست که آخر نوشته ام کم آوردم؟

می دانم که می دانی چه بی مهابا

سه نقطه در پایانش گذاشتم و دست از کلمات کشیدم...

و حکایت آن سه نقطه داستان تمام زمانهایی بود

که با احساس من بازی کردی...

و سپس رفتی...

و به خاطر تردید و ترس،از سر غرور

حکایت دروغ با من گفتی...

اینها شد حکایت مکرر روزگار من..

.یاد تو،چشمت و تمام بازی های نهانی اش...

و بعد تمسخر...

تمام خنده هایی که به روی من کردی...

و باز در خلوت یا محفل دوستانه،

پشت من خندیدی...

و فکر نکن که من نمی دانستم...

هر بار که دیدم چشم برهم نهادم

می دانی چرا.

هر بار که می خواهم بگویم

سخت دلتنگت شده ام،

کار کلمات می کشد به اینجا!

به دروغ،به غرور...

 

دلتنگت شده ام.

دلتنگ صدای قدمهایت که همیشه آشنا بود.

دلتنگ خنده هایت،حتی موقعی که زاده ی تمسخر بود.

دلتنگ شنیدن صدایت که در خفقان مرد و هزار کلمه را خورد...

دلتنگ تمام زمانهایی که پا برهنه می دویدي

بین کلمات دیگری و من از چشمانش می خواندم کفری شده...

دلتنگ آن نگاههایی که تا با نگاه من گره می خوردند،

فرار می کردند...

دلتنگ گیسوانت که بارگاهشان پیشانی بلند و سپید تو بود...

دلتنگ دستهایت که دستم هرگز بدانها نرسید...

دلتنگت شده ام.

تنها بدان!

و باز اگر خواستی بخند و بگو افسون من چه خوب به بار نشست...

تو کجایی،نمی دانم!

می دانم که غریبی...و برای من قریب.

 

راستی،اینجا که نیستی،

جای آن بنا،

بساط بوستان را علم می کنند.

از آنجا که عبور می کنم،عجیب است!

حتی گیاهانش نام تو را زمزمه می کنند...

و فردا که نیستی،سبزتر خواهد بود...

دیوارها و سقفها آوار شدند،

اما زمینش خوب می داند

حکایت قدمهای تو را...

به من گفت:صدايشان را در دل نوشته...

 

گفت هر بار که سکوت کنی،

هر بار که در خود بشکنی،

وهم صدای قدمهایش به گوش می رسد!

 

و من هر بار که عبور می کنم،

هر بار که در خود می شکنم،

وهم صدای قدمهایت دنیای مرا پر می کند...

و صدای تپش قلبت که بر سنگفرشها می ریخت...

و صدای حنجره ات،

و صدای نفسهایت...

به من گفته اند:

((تنها صداست که می ماند...))

کم گفته اند انگار!کسی دیگر می گفت:

((صدایی در جهانم نیست،فقط تصویر می بینم.))

 

زمین و زمان کم گفته اند!

هر بار که چشم می بندم و از میان آن بوستان عبور می کنم،

تو را می بینم که از میان دیوارها می گذری.

این سو و آن سو می روی.

می خندی،به روی من،پشت من!

و این است حکایت نامکرر من

و ای کاش که تنها به آن بوستان ختم شود...

و نه لحظه هایی که در قید زمان و مکان نیستم...

و نه در خواب...

 

دلتنگت شده ام.

با من عهد کن که اگر گذارت به این کلمات افتاد،

باز هم بخندی...

که جز خنده ی تو مرا آرزو نیست..

.که جز خنده ی تو مرا آرزو نیست

 

نجمه عشقي

۴ نظر:

  1. عالی بود عالی تر از عالی

    پاسخحذف
  2. تمام پرسه های من به یاد تو سلوک شد....

    پاسخحذف
  3. من نجمه عشقي هستم
    داشتم اسممو سرج مي كردم اينجا رو ديدم
    ممنون كه كبي رايتو رعايت كردي
    ممنونم از فاطيما
    و اون ناشناس اي كاش مي كفت كيه ...
    و بازم ممنونم از تو ... ولي فكر نمي كنم كسي بدونه اون روزا جه حالي داشتم كه اينا رو نوشتم ...

    پاسخحذف
  4. حفظ کپي رايت کوچکترين وظيفه ي کسي است که مطالب ديگران رو منتشر ميکنه.
    اين شعر شما فوق العاده س و جز بهترين هاست که من دوستش دارم.
    مرسي از شما

    پاسخحذف