۱۳۹۰-۰۷-۰۸

پازل

ميخواستم يه مسافت چهل کيلومتري رو با تاکسي هاي ترمينال طي کنم!
يه تاکسي بود که يه دختري عقب سمت شاگرد نشسته بود؛
رفتم جلو سوار بشم که يه پسري اومد گفت:
آقا من هميشه با اين تاکسي ميرم فيلان جا،جلو جاي منه.
گفتم خوب باشه!
رفتم عقب پشت سر راننده بشينم.
درو که باز کردم ديدم دختره اومده اينور نشسته.
رفپم پشت سر شاگرد نشستم!
ده دقيقه بعد يه دختر ديگه اي اومد سوار بشه؛
پياده شدم که بياد کنار اون يکي دختره بشينه که يهو گفت:
آقا من وسط راه پياده ميشم،شما همون وسط بشينيد.
من هم گفتم باشه.
آماده ي حرکت بوديم که راننده اومد و گفت:
آقا شما کنار بشينيد که اين دوتا خانم کنار هم باشن و تاکسيراني گير نده.
خلاصه هيچي ديگه،امروز خدا داشت با مسافرهاي اون تاکسي پازل درست ميکرد؛
هر کاري ميکرد من جور در نميومدم.
پ.ن:اين پست رو از توي همون تاکسي دارم ميذارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر